دیدار
یکی میگفت
مرا عهدیست با جانان
که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
اگر امروز دیدارش
برای این خریدار و دل زارش
میسر نیست،
باکی نیست.
به آغوش لغاتم میکشم گرمای اندامش
به شعرم می ربایم بوسه ای از حاجبش آرام (حاجب=پیشانی)
و از آوای نامش می کنم نغمه سرایی ها
و هر دم که برای قافیه در تنگنا افتم
به یاد آرم سخن هایش
که بودی در کبودی لعل ترکی و به زیبایی مهتاب، نقره فام
خنده هایش،
خنده هایش را برای گریه کردن دوست دارم
خاطرات خنده هایش
آن صدای آسمانی و دل آرایش
زند هردم
یکی آتش
به این ته مانده ی قلبم.
چه شوقی و چه شوری و چه ذوقی و چه عشقی
پشت هر لبخند او قایم
و من دائم درین پندار
که آزادی ندارد جایگاهی در میان بنده هایش.
ای جماعت کشت من را
سوخت من را
خنده هایش، خنده هایش، خنده هایش...
تاب شعری کردن چشمان مستش را ندارم.
در پی اتمام هر شعر
تا که آرامش بگیرم
یا بمیرم، مست، آرام و موقت
شعر را هر دم برای قلب پردردم فراخواندم.
هر دمی که یاد او کردم دلم در جوشش آمد،
سر برآورد و نگاهی در دو چشمم کرد و با اندوه می پرسید:
-هی فلانی،
می شود باری دگر دیدار او ممکن؟
در جوابش چشم هایم را برای لحظه ای بستم ...
#دوست