افسانه
سه شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۴ ق.ظ
با تو باور می کنم آرامش این خانه را
در سرت می پروری آسایش این شانه را
در جهانی که تمام عاشقانش عاقلند
در جنون می آوری این عاشق دیوانه را
عشقِ دیگر مردمان نمناکی ابر خزان
هر نگاهت می تراود بارشی جانانه را
گر خراج همنشینی با تو شد عمر جوان
هر کلامت عمری از نو میدهد پیرانه را
حالیا عمریست عمرم شعله های چشم توست
ای صنم حاشا بسوزانی پر پروانه را
چشمه ی چشمان تو و درد استسقای ما
پاسخی مردانه ده این خواهش مردانه را
گاه گاهی که بپیمایی شراب عشرتی
از کنار چانه ات پر می کنم پیمانه را
روزگاری که علاقه گم شده در قصه ها
عشق خود را عرضه کن تا بشنوند افسانه را
گرچه در جایی نوشتم که "غریبه" گشته ایم
آشنا خواندست او این دوستِ بیگانه را
#دوست
۹۵/۱۰/۲۸