عصر یک روز زمستانی سرد
کز کردم بغل خاطر تو
و کتابی در دست
دور گشتم ز پریشانی دی ماه پلید
خسته و زخم به تن
غم به رخساره پدید
دست گرمت بفشردم در دست
چشمه ی روشن چشمان تو را نوشیدم
تا که یخ های دلم باز شود
بغل گرم تو را پوشیدم
چه خیالی چه خیالی
و چه رویای محالی
#دوست