وابستگی
گفت با آن بلندترین صدایی که تصورش را هم نمی توانی بکنی فریاد خواهم زد: دوستت دارم!
زد. فریاد زد. بلند هم فریاد زد. هیجان این حس دوست داشتنی دوست داشته شدن، داشت سراپای وجودم را می گرفت که ناگاه... ترسناکترین قسمتش را دیدم. نکند نتوانم از پسش بر بیایم. وابستگی را می گویم. این دردناکترین قسمت دوست داشتن. آخر مگر میشود او را دوست نداشت. مگر می توان در لا به لای سخن هایش، آن هنگام که با هیجانی دیوانه وار و ذوقی بی نهایت برایت حرف می زند اشک شوق نریخت. مگر می شود شکرگزار پروردگار نبود، وقتی اینچنین موهبتش را بی هیچ منتی به تو واگذار می کند. دائم لبخندی را رو به روی چشمانت میبینی که بهانه ی زیستن است. صدای دلنشینی که گوشت را می نوازد و حس بی وزنی بعد از فکر کردن به گرمای دستانش...
اما همیشه همه چیز بر وفق مراد نیست. دقیقا در همین خیالاتی، که به خودت میایی و میبینی در اتاق تنهایی. "...بعد از تو لای زخم هایم استخوان کر..." آهنگ را قطع میکنی. سیگار تماما خاکستر شده را در زیرسیگاری می فشری و سرت را با دستانت می گیری. لعنتی اینقدر مغرور نباش. آهنگ های لعنتی دیوانه ات می کنند. "کاش این ماجرا به سر نیاید"، "پس هوا را از من بگیر خنده ات را نه"، "you belong to me, my snow white queen"...
راستش را بخواهی کار سختی است، که روزها بی اعتنا باشم و شب همه چیز فرق کند...
#دوست