با تو باور می کنم آرامش این خانه را
در سرت می پروری آسایش این شانه را
در جهانی که تمام عاشقانش عاقلند
در جنون می آوری این عاشق دیوانه را
گفت با آن بلندترین صدایی که تصورش را هم نمی توانی بکنی فریاد خواهم زد: دوستت دارم!
زد. فریاد زد. بلند هم فریاد زد. هیجان این حس دوست داشتنی دوست داشته شدن، داشت سراپای وجودم را می گرفت که ناگاه...
خاموش کردم توی لیوانم خدایم را
با عکس هایت باز کردم زخم هایم را
کز کردم و با بغض تف بر روی استاتیک
از تو فقط بر گردنم رژگونه و ماتیک
از این همه بی رحمی ات حرصم درآمد باز
رفتی ولی ای کاش می کردی نگاهم باز