باز دو چشمم فتاد بر رخ آن ماهتاب
باز زدم نقش او بر فلک و گاه آب
باز دلم میتپد در عطش و در خروش
باز کنم این سخن، باز کنم این کتاب
***
ای سر و سامان من، ای دل و ای جان من
سرو خرامان من، قبله و ایمان تویی
باز دو چشمم فتاد بر رخ آن ماهتاب
باز زدم نقش او بر فلک و گاه آب
باز دلم میتپد در عطش و در خروش
باز کنم این سخن، باز کنم این کتاب
***
ای سر و سامان من، ای دل و ای جان من
سرو خرامان من، قبله و ایمان تویی
زندگی دفتر پر برگ و قطوریست ولیک
ارزشی نیست ورق ها که ندارد اسمت
که ندارد بویت
باد آنقدر وزید، تا که نخ شد پاره
ماه شد آواره
ماه از ترس و هراسِ شب تار
بی درنگ چنگ بیفکند به نخ
تا که بارِ دگری پیش نیاید این کار
تا که آشوب نیفتد در دل، تا که خونی نشود قلب و زنخ
دست را محکم و با شوق و امید
حلقه کردم حولِ، ساعد و بازویت...
ما را همه شب نمی برد خواب
در هجر تو اشکم شده خوناب
ما را همه شب نمی برد خواب
من قریه ی عشقم و تویی باب
ما را همه شب نمی برد خواب
حسرت پی آن زلف و خم و تاب
ما را همه شب نمی برد خواب
پیرم و کهنسال و تویی شاب
ما را همه شب نمی برد خواب